داستان كوتاه وعاشقانه غمناك از" دو دانشجو"
|| اين داستان فوق العاده سوزناك مي باشد و توصيه نميشود براي خواندن ||
یک دانشجوی عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود
بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد
.
.
.
براي خواندن داستان به ادامه مطلب بريد...
یک دانشجوی عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود
بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد
.
.
.
اما دختر خانوم داستان ما عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد.
بعدم پسر رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست میگه
روزها ازپی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت ” من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت
“اگر منو بخشیدی بیا و باهام صحبت کن و دیگه ترکم نکن.
.
.
ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد.
.
.
چهار سال آزگار کذشت و هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت.!!
.
.
.
.
.
چون
.
.
.
.
.
.
.
پسرهای دانشجو هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند.
يه روز كه پسره داشت كتاب ها و دفتراشو جمع ميكرد كه بندازه بيرون , يهو جزوه اي كه به دختره داده بودو ميبينه دلش ميگيره و ميگه : آخ من يه زماني اينو به تو داده بودم..... چند ورق عوض ميكنه كه يهو پيام دختررو ميبينه....شكه شده بود....نميدونست چيكار بايد كنه....دست و پاش ميلرزيد.... نميدونست كجا بايد دنبالش بگرده...يادش افتاد يكي از دوستاي خواهرش اونو ميشناسش...نفسش بالا نميومد...به خواهرش موضوع رو گفت كه به دوستش بگه....
روزها منتظر بود ......شب ها تا صبح خوابش نميبرد...تا اينكه خبر رسيد ....
خواهرش اومد كنارش نشست بغلش كرد و در حالي كه صداش ميلرزيد گفت : اون دختر ازدواج كرده.........
پسر گفت : باشه باشه اصلا مهم نيست. اين نشد يكي ديگه....
خواهره كه خوشحال بود كه داداشش زياد ناراحت نيست از اتاق بيرون رفت....گفت آفرين به دادشه محكمه خودم...
صبح همه از خواب بيدار شدن و خواهر رفت براي صبحانه داداشش رو بيدار كنه كه ديد....تخت غرق در خون سرخ داداشش شده و روي ديوار نوشت بود آجي ببخشيد كه ناراحتت كردم اما اونو نميتونم فراموش كنم.....